اتاق انتظار دادگاه پر از آدم بود و هیاهویی برپا، اما در دادگاه آرامشی حاکم بود. همهچیز منظم و مرتب سر جایش بود: صندلیهای وکلا، جایگاه متهم، صندلی بلند قاضی، نیمکتهای چوبین طرفین که سالن را به دو قسمت تقسیم می کرد، مجسمهی عدالت با ترازویی طلایی در دست و قلمها و کاغذها که بر هر میزی یافت میشد.
این سکوت با صدای در اصلی دادگاه شکسته شد که ورود متهم و شاکی را نشانه بود. بعد از ورود طرفین، صدای ملایم حرف زدن آرام در دادگاه پیچید و تا چند دقیقه بعد که قاضی آمد و بر صندلیاش نشست ادامه داشت. با نشستن قاضی و آماده شدنش دادگاه سکوت خود را بازیافت و همهی حضار سکوت اختیار کردند.
قاضی گفت: «خب خب خب، من موضوع پرونده رو مطالعه کردم و شواهد و مدارک و مدعیات متهم رو خوندم.» پسرک متهم ترسان از جایش بلند شد و گفت: «آقا… اجازه؟» قاضی فریاد زد: «وارد نیست! بشین. اول شاکی صحبت میکنه، چون در آخر حق با اونه. لطفا بلند شین خانوم مادر و آقای پدر.» زن و شوهر شاکی از جا بلند شدند. قاضی ادامه داد: «ما سر تا پا گوشیم.»
پدر شروع کرد به حرف زدن: «آقای قاضی، این اولین بارش نیست که این کار کثیف رو انجام میده. بارها من و مادرش بهش تذکر دادیم، اما اون گوش نکرد. بعدازظهرها که میاومد خونه یکسره پای بازیش بود. من بهش گفتم پسرم درسهای اون روزت رو باید همون موقع که از مدرسه میای خونه بخونی تا تو ذهنت جا بیفته وگرنه درسات رو هم تلنبار میشه و برای امتحاناتت به مشکل میخوری. بهش گفتیم از مدرسه که میای خونه نهارت رو بخور، لباست رو عوض کن، حتی یه کم استراحت کن، اما بعدش حتما بشین پای درسات. تو باید روزی سه یا چهار ساعت مطالعه داشته باشی تا به بالاترین سعادت انسانی که دانشگاه دولتیه برسی. ما بهش گفتیم که به مشکل میخوری، اما گوش نکرد آقای قاضی. گوش نکرد.» مادر پسرک شروع به گریه کرد و لای هقهق گریهاش گفت: «ما فقط صلاحت رو میخواستیم.»
قاضی گفت: «صحیح… متهم ادعای آقای پدر رو رد میکنه؟» پسرک گفت: «نه آقا… درسته.» قاضی گفت: «از شواهد هم همچین برمیآد. ما حدود سه ساعت از دوستان تو بازجویی کردیم و یکی از اونها هم تأیید کرده که تو بهش گفتی “حالم از این درسها بهم میخوره.” درسته؟» پسرک لرزان گفت: «بله آقا، گفتم.»
قاضی به وکیل متهم اجازهی صحبت داد و وکیل بلند شد و گفت: «آقای قاضی، درسته که موکل من جنایت نابخشودنیای رو مرتکب شده، اما باور کنین که جبران میکنه و حاضره قسم یاد کنه که دیگه این گناه رو انجام نخواهد داد. تستهای روانشناسی اون نشون میده که میتونه به قولش وفاوادار بمونه. با قسمی که اون یاد میکنه، من خواستار اینم که حقوق انسان بودن و حق زندگی به او داده بشه.»
وکیل نشست. تا اینجا هم زیادی صحبت کرده بود. خودش میدانست که بیفایده است و تأثیری نخواهد داشت. گناه پسرک غیرقابلبخشش بود، حتی در نظر وکیل. قاضی گفت: «تلاش ضعیفی بود. حالا تو پسر دانش آموز بلند شو و حرفت رو بگو.» پسرک بلند شد: «آقا… آقای قاضی، من اتهامم رو میپذیرم… ولی… ولی من فکر میکنم… که… که…»
تق! صدای چکش چوبین قاضی حرف پسر دانشآموز را قطع کرد. قاضی گفت: «من که علاف نیستم پسرک… در هر صورت فرقی هم نداره. تو گناهکارتر از اونی که حرفت ارزشی داشته باشه.»
قاضی بلند شد. این نشانهی اعلام حکم نهایی بود. همهی حضار بلند شدند و قاضی گفت: «رای دادگاه مشخصه. به نام عدالت، تو را ای پسر دانشآموز، به جرم گناه کبیرهی درس نخواندن به اشد مجازات که باز هم برای تو کم است محکوم میکنم. تو امشب را در زندان و در بدترین سلول انفرادی خواهی گذراند و با طلوع آفتاب اعدام خواهی شد. باشد که روح تو آرام گیرد.» قاضی باز با چکش خود بر میز کوفت و این پایان دادگاه بود.
صبح روز بعد جسد پسر را در گورستان کنار دادگاه و در قطعهی درسنخوانها دفن کردند و دوستان پسرک را هم به جرم عدم اطلاعرسانی سریع به زندان انداختند. مادر و پدر پسرک هم بعد از گذشت چند ماه تصمیم گرفتند بچهدار شوند، به امید اینکه بچهشان یک درسخوان با عینک تهاستکانی و اخلاق مثالزدنی بشود. آمین!
داستان کوتاه
#معید_مطهری، دانشآموز دبیرستان شرفالدین